یسنایسنا، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

♥♥ یســــنا عشق مامان و بابا ♥♥

بدون عنوان

مهمون داره برام میاد  یکی از دوستای خیلی خوبم افسانه بعد از ظهر از تهران حرکت کرده و ایشالا فردا صبح پیش ماست. تقریبا یه دو سال و نیمی هست که ندیدمش،من و افسانه اواخر سال 81 با هم آشنا شدیم و از اون موقع با هم دوستیم (اون موقع من دانشجوی ترم دوم لیسانس بودم)، من و افسانه هم رشته بودیم البته با یه ترم اختلاف ...
5 آذر 1392

سالگرد ازدواج

عشق را با تو تجربه کردم ، امید به زندگی را در تو آموختم ، محبت را در قلب تو یافتم  با هر تپش قلبم میگویم دوستت دارم و چشمان همیشه عاشقم در انتظار توست … سالگرد ازدواجمان مبارک …   ...
3 آذر 1392

بدون عنوان

هفته پیش (18 آبان) عمو مهدی، زن عمو الهام و اهوراجون از همدان اومدن پیشمون و یسنا رو برای اولین بار دیدن یسنا که معمولا تا یه آدم غریبه رو میبینه گریه میکنه این دفعه یه کم آروم تر بود، با زن عموش که حسابی دوست شده بود و واسش میخندید وقتایی که بغلش میکردن و همون موقع نگاهش به من می افتاد شروع میکرد گریه کردن   اینم چند تا عکس از اهوراجون، عمو مهدی و یسنا   ...
30 آبان 1392

تلاش برای ایستادن!!!!!!!!!!!!!!

یسناجون علاقه زیادی به ایستادن داره!!!!   بالش گذاشتم کنار دیوار تا مثلا ایمن باشه همه جا، اون وقت این خانم کوچولو دستشو میذاره رو بالش و سعی میکنه بره بالا! نتونستم تو خونه یه عکس خوب بگیرم که اینو نشون بده، چون همش باید مواظب بودم که خدای نکرده نیفته ولی دیروز خونه مامان جون از چند تا پشتی رفت بالا    ...
17 آبان 1392

نشستن

امروز داشتیم ناهار میخوردیم(تقریبا ساعت 3 بود) که دیدم یسنا نشست  ، واسه اولین بار بدون کمک البته همش چند ثانیه بود بعدش افتاد  ، ولی همینم کلی من و باباشو ذوق زده کرد دیروز هم واسه اولین بار آش خورد ...
11 آبان 1392

اولین تلاش برای حرکت

یسناجون امروز مامان و بابا رو غافلگیر کرد  ژست گرفت برای چهاردست و پا رفتن   دختر کوچولوی مامان خیلی تلاش کرد بره جلو ولی نتونست آخرشم خسته از تلاش شروع کرد به خوردن دستا   این روزا هم خیلی دوست داره با پاهاش بازی کنه، و گرفتن انگشت پا با دستش       ...
26 مهر 1392