یسنایسنا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

♥♥ یســــنا عشق مامان و بابا ♥♥

این روزهای ما

یسنا این روزا خیلی شیطون شده از دیوار راست بالا میره، قبلا دستشو میگرفت به پشتی و بلند میشد الان خیلی راحت دستشو میگیره دیوار و بلند میشه، تازه خانوم کوچولو فکر میکنه خیلی ماهره بیشتر مواقع یکی از دستاشو ول میکنه و یه دستی تکیه میده به دیوار و من که همش باید مواظبش باشم که خدای نکرده نیفته شبها هم خیلی بد میخوابه،بعد از کلی تلاش واسه خوابوندن، هنوز نخوابیده به دلایل مختلفی بیدار میشه، یا پستونک از دهنش افتاده، یا گرسنشه یا خیلی غلت زده و باعث شده بدجور بخوابه یا همین جوری الکی گریه میکنه (به دلایل نامعلوم ) بعضی شبها هم حدودای ساعت 4-5 از خواب بیدار میشه و میره سمت اسباب بازیها که بازی کنه، حالا در طول روز هیچ علاقه ای به اسباب بازی ندار...
30 آذر 1392

کریا

جمعه هفته پیش (8 آذر ) با افسانه جون رفتیم کریا (یا همون سد شهدا)   ...
15 آذر 1392

بدون عنوان

مهمون داره برام میاد  یکی از دوستای خیلی خوبم افسانه بعد از ظهر از تهران حرکت کرده و ایشالا فردا صبح پیش ماست. تقریبا یه دو سال و نیمی هست که ندیدمش،من و افسانه اواخر سال 81 با هم آشنا شدیم و از اون موقع با هم دوستیم (اون موقع من دانشجوی ترم دوم لیسانس بودم)، من و افسانه هم رشته بودیم البته با یه ترم اختلاف ...
5 آذر 1392

سالگرد ازدواج

عشق را با تو تجربه کردم ، امید به زندگی را در تو آموختم ، محبت را در قلب تو یافتم  با هر تپش قلبم میگویم دوستت دارم و چشمان همیشه عاشقم در انتظار توست … سالگرد ازدواجمان مبارک …   ...
3 آذر 1392

بدون عنوان

هفته پیش (18 آبان) عمو مهدی، زن عمو الهام و اهوراجون از همدان اومدن پیشمون و یسنا رو برای اولین بار دیدن یسنا که معمولا تا یه آدم غریبه رو میبینه گریه میکنه این دفعه یه کم آروم تر بود، با زن عموش که حسابی دوست شده بود و واسش میخندید وقتایی که بغلش میکردن و همون موقع نگاهش به من می افتاد شروع میکرد گریه کردن   اینم چند تا عکس از اهوراجون، عمو مهدی و یسنا   ...
30 آبان 1392

تلاش برای ایستادن!!!!!!!!!!!!!!

یسناجون علاقه زیادی به ایستادن داره!!!!   بالش گذاشتم کنار دیوار تا مثلا ایمن باشه همه جا، اون وقت این خانم کوچولو دستشو میذاره رو بالش و سعی میکنه بره بالا! نتونستم تو خونه یه عکس خوب بگیرم که اینو نشون بده، چون همش باید مواظب بودم که خدای نکرده نیفته ولی دیروز خونه مامان جون از چند تا پشتی رفت بالا    ...
17 آبان 1392